پایگاه خبری صریح خبر
9:54:02 - چهارشنبه 14 سپتامبر 2016
داغ کن - کلوب دات کام Balatarin اشتراک گذاری در فیس بوک تویت کردن این مطلب
دردنامه محسن بخت شاهی
بنام گشاینده کارها « مبادا که ترس از ظالم ، شما را از گفتن حقیقت باز دارد (حضرت محمد ص )» با سلام اینجانب محسن بخت شاهی فرزند منوچهر سن ۲۶ سال مجرد دارای مدرک دیپلم ـ ساکن استان گیلان شهرستان تالش که در سال ۱۳۹۲ جهت کار به تهران رفته و در شرکت پیمانکاری […]

بنام گشاینده کارها

« مبادا که ترس از ظالم ، شما را از گفتن حقیقت باز دارد (حضرت محمد ص )»
با سلام اینجانب محسن بخت شاهی فرزند منوچهر سن ۲۶ سال مجرد دارای مدرک دیپلم ـ ساکن استان گیلان شهرستان تالش که در سال ۱۳۹۲ جهت کار به تهران رفته و در شرکت پیمانکاری الف (اسامی در تحرریه موجوداست) بعنوان کارگر ساده استخدام شدم . کار این شرکت تعویض لوله های فرسوده گاز بود و از سه بخش جوشکاری ـ پرتو نگاری و ایزوگام تشکیل شده بود ، مدتی بعد شرکت پ (اسامی در تحرریه موجوداست)که کار پرتونگاری را بر عهده داشت از شرکت الف درخواست نیرو نمود و شرکت الف اینجانب را در اختیار آن شرکت قرار داد . در آنجا زیر نظر آقای ت . م  مشغول به کار شدم که ایشان نحوه استفاده از دستگاه پرتونگاری را به من آموزش دادند و بعد از آموزش در مدت زمان کوتاهی کلاً کار با دستگاه را در اختیار من گذاشتند . اوایل با یک دستگاه ۱۵ کیلوئی که قدرت ۲۶ کوری داشت کار کردیم ، با توجه به این که روی دستگاه علامت خطر اشعه گاما دیده می شد از آقای م  بابت خطر آن سوال نمودم که ایشان گفتند اشعه دستگاه ضعیف است و خطری متوجه من نخواهد بود ـ یک هفته با آن دستگاه که از محل جوشکاری لوله ها ی گاز هر سه دقیقه یک عکس می گرفت کار نمودم . با توجه به این که سرعت دستگاه باعث شده بود تا از کار و زمان عقب بمانیم شرکت یک دستگاه جدید به وزن ۳۰ کیلو و با قدرت ۵۶ کوری جهت تسریع کار پروژه خریداری نمود . درمدت کوتاهی متوجه خرابی فنر و شلنگ جلوی دستگاه شدیم که آقای م با مدیر شرکت پ به نام آقای م تماس گرفته و خرابی دستگاه را به اطلاع ایشان رساند که نمیدانم ما بین انها چه گفتگویی شد که آقای م بعد از تماس فنر دستگاه را بریده و در حالی که من قبلا از فاصله دوازده متری از دستگاه کار میکردم با بریدن فنر فاصله من با دستگاه به سی سانتیمتر رسید ، من دو هفته با آن دستگاه کار نمودم که به مرور زمان متوجه ورم شدید دست چپم همراه با عفونت شدم . با توجه به درد شدید دستم آن را به اطلاع کارفرمایم رساندم که ایشان گفتند حتما به چیزهای کثیف و آلوده دست زده ای که دستت ورم کرده نگران نباش . به دلیل ورم دستم مرخصی گرفته و به شهر خود بازگشتم ، در مدت کوتاهی انگشتان دست چپم شروع به زخمهای عمیق همراه با درد شدید و عفونت همراه شد که سریعا به اطلاع شرکت رساندم که پیشنهاد دادند جهت مداوا به تهران نزد پزشک متخصص پوست بروم ، به تهران رفته و دکتر برایم دارو تجویز نمود که متاسفانه هیچ تاثیری در بهبود زخمهایم نداشت حالم روز به روز بدتر می شد . بعد از مدتی احساس کردم انگشتان دست چپم خم نمی شود و انگشتانم در حال خشک شدن است . درد شدید انگشتانم طاقتم را بریده بود که باز با شرکت تماس گرفتم و وضعیت بد جسمانیم را به اطلاع آنهارساندم که آنها مجبور شدند مرا نزد پزشک سازمان الف ببرند . قبل از رفتن به سازمان آقای م مدیر شرکت پ مرا به دفتر خود برد و در حالی که به شدت میگریست و دست نوازش بر سرم می کشید گفت ما چهل پنجاه کارگر داریم که همگی دوستان تو هستند و بیشتر آنها دارای زن و بچه اند . لطفا در سازمان الف از بریدن فنر دستگاه و این که بدون لباس محافظ و پلاک کار کرده ای چیزی نگو ، و گرنه سازمان شرکت را تعطیل می کند و دوستانت از کار بیکار خواهند شد ، خودم هزینه درمان تو را می پردازم و هفته ای برای هزینه داروهایت ۱۵۰ هزار تومان برایت واریز خواهم کرد و حتی اگر لازم شد تو را جهت مداوا به خارج از کشور می برم . تو مثل پسر خودم هستی … و من به خاطر این که دوستانم از کار بیکار نشوند در سازمان اتمی گفتم دستگاه خراب بود بعدها فهمیدم که ناظران شرکت الف با توجه به خطر غیر قابل جبران اشعه گاما به شرکت پ  بارها و بارها اخطار و هشدار داده بودند که نکات ایمنی را رعایت کنند .

در سازمان الف خانم دکتر ب با معاینه من بسیار عصبانی و ناراحت شدند و گفتند اگر با گلوله تو را می کشتند بهتر از این بود که این بلائی که به سرت آمده ، و گفت از هر بیست میلیون نفر در ایران یک نفر چنین آسیب جدی از اشعه گاما می بیند . در حالی که صدایش می لرزید گفت انگشتانت قطع خواهد شد و در آینده سرطان خواهی گرفت . دنیا روی سرم خراب شد . در سازمان الف آزمایشات متعددی از من گرفتند که متوجه شدند سلولهایم آسیب جدی دیده اند . گلبولهای سفید و پلاکت خونم پائین بود و اسپرم هایم از ۱۶ میلیون بشدت در حال افت بود ، همه چیز را تمام شده می دانستم . خانم دکتر ب شماره تلفن سازمان الف را به من داد و در زیر آن شماره موبایل خود را نوشت و گفت هر زمان احساس کردی حالت خراب است به ما اطلاع بده .

در حالی که دچار شوک شده بودم به شهرمان برگشتم و در تنهایی بر این بخت سیاه خود می گریستم. درد و سوزش شدید انگشتانم مانع از آن می شد که لحظه ای بخوابم . پدر و مادرم هر دو ناراحتی قلبی داشتند و من به خاطر این که باعث ناراحتیشان نشوم عمق فاجعه ای که برایم رخ داده بود را به آنها نگفتم و همین بس که جریان انگشتان خواب و خوراک را از خانواده ام گرفته بود شدت درد انگشتانم به حدی بود که شبها برای این که کسی ازخواب بیدار نشود زیر پتو آهسته و بی صدا گریه میکردم و اشک می ریختم چه سخت است در دل گریستن و بر زبان هیچ نگفتن ، دوست نداشتم دردی به دردها و مشکلات خانواده اضافه کنم. شبی از شدت درد برای اینکه کسی از خواب بیدار نشود به آشپزخانه رفتم و در حالی که نشسته بودم و از درد به خود می پیچیدم ناگهان متوجه پدرم شدم که روبه رویم ایستاده ، به چهره پر از درد و غم و قامت خمیده پدرم نگاه کردم، چشم هایش درد عمیقی را نشان می داد، احساس خجالت داشتم شرمنده پدرم بودم ، به جای اینکه او را یاری کنم باری بودم بر دوش نحیف او ، پدرم در تاریکی نیمه های شب مرا در آغوش گرفت و درحالی که صورتم را می بوسید و اشک می ریخت ناگهان بغضش ترکید و ناله های سوزناک پدرم و هق هق گریه های من دیگر اعضای خانواده را از خواب بیدار کرد در نیمه شب پاییزی همه اعضای خانواده با دیدن اشک های من و پدرم گریستند.
در مدت کوتاهی متوجه درد و سوزش شدید در تمام اعضای شکمم شدم . کم کم سرفه همراه با خونریزی از دهان و بینی و همچنین خون ریزی مقعد پیدا کردم . برایم دنیا به آخر رسیده بود تحمل این همه درد را نداشتم تصمیم گرفتم با دکتر سازمان اتمی که شماره اش را به من داده بود تماس بگیرم . نزدیک به چهار روز به تلفن سازمان زنگ زدم ولی کسی پاسخگو نبود . تصمیم گرفتم با شماره تلفن شخصی خانم دکتر تماس بگیرم که ایشان وقتی فهمید من هستم . با لحن تند و بدی به من توهین کرد و گفت تو بی خود کرده ای که به شماره شخصی من زنگ زده ای ، باید به تلفن سازمان زنگ بزنی هرچه گفتم خودتان شماره را داده اید و من هم وقت اداری به شماره شخصی شما زنگ زدم و هرچه خواهش کردم و التماس کردم که خونریزی دارم . با بی تفاوتی گفتند به من ربطی ندارد تا اینجا هم که کمکت کرده ایم وظیفه ما نبوده ….در نهایت خشم و عصبانیت با کمال تاسف و شرمندگی پیامی با این مضموم برای ایشان فرستادم ( آدم بهتر است قبل از دکتر بودن انسان باشد ) همیشه از این پیامی که برای او فرستادم وجدانم ناراحت است چرا که تا بحال هیچ بی احترامی به کسی نکرده بودم و باور داشتم نباید در موقعیت خشم تصمیمی گرفته شود. . بعد از مدتی آقای م که قرار بود هفته ای ۱۵۰ هزار تومان برایم واریز کند به قول خود عمل نکرد و گفت شریک دارم و نمی توانم این پول را برایت واریز کنم . دستم به جایی بند نبود و هزینه های دارو و درمانم بالا پدرم کارگر یک سبزی فروشی بود و در توان او نبود بتواند هزینه های درمانم را بپردازد . همچون پروانه ای در تار افتاده بودم … که عنکبوتش سیر بود … نه می توانستم پرواز کنم … نه این که بمیرم.
چیزی که برای آن شرکت ارزش نداشت جانم و آرزوهایم بود . آنها فقط برای عقب نیفتادن کار و هزینه نکردن لباس محافظ ضد اشعه زندگی و جوانی ام را به آتش کشیده بودند.
چه داروی تلخی بود وفاداری به خائن ، صداقت با دروغگو ، و مهربانی با سنگدل………………. حرفها و قول های آقای م را قبل از رفتن به سازمان در ذهنم مرور میکنم که چه زود زیر پایم را خالی کرد نمی توانستم باور کنم ظاهر و گفته های پرمهرش را……………….. یا پاشیدن زهر نامردیش را . نمی توانستم و نمی خواستم فشاری بر پدر پیرم که شصت سال داشت وارد کنم. مدتی بعلت نداشتن پول نتوانستم دارو خریداری کنم و بدون مصرف دارو…………روزهای سختی بر من گذشت، روزهای سختی که در واژه ها نمی گنجد. اشک هایم مانع نوشتن می شود.
گاهی دلت نمی خواهد دیروز را بیاد بیاوری … انگیزه ای هم برای فردا نداری … و حال هم … گاهی دلت می خواهد زانوهایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای خلوت همچون ابر بهاری اشک بریزی ……….تصمیم گرفتم جهت هزینه دارو هایم در یک فروشگاه فرهنگی که در زمان تحصیلم گاهی در آنجا کار می کردم دوباره به صورت پاره وقت مشغول به کار شوم تا بلکه بتوانم دوباره دارو هایم را خریداری و مصرف کنم . انگشتانم بعلت عفونت زیاد هر روز باید پانسمان می شد و من با انگشتان پانسمانی همراه با درد مشغول به کار شدم. هیچ کس نمی دانست پشت این چهره ارام در دلم چه می گذرد.
تصمیم گرفتم به سازمان الف رفته و واقعیت را که بدون لباس محافظ و بریدن فنر دستگاه و هر آنچه را اتفاق افتاده بود را بگویم . در سازمان الف متوجه شدم که کار با دستگاه پرتو نگاری حتما باید با لباس مخصوص ضد اشعه و پلاک از فاصله ۱۵ متر انجام بگیرد در حالی که من بدون تجهیزات در فاصله سی سانتیمتری از دستگاه کار کرده بودم.
بعد از گفتن واقعیت با تحقیقاتی که سازمان الف انجام داد و اعتراف مدیر شرکت و آقای م شرکت پ را شش ماه تعطیل کردند .

در سازمان الف آزمایشات دیگری از من گرفتند که متوجه شدند اسپرم هایم صفر شده و دیگر هرگز صاحب فرزند نخواهم شد … در آن زمان متاسفانه خانم دکتر ب از معاینه من خودداری کردند و گفتند من هیچ کار پزشکی برای تو انجام نمی دهم و به منشی خود گفتند از من آزمایشاتی را بگیرند . امیدی به مداوا و درمان و کمک دکتر سازمان الف نبود و او با من لج کرده بود حتی برای عذر خواهی به سازمان رفتم که حاضر نشد تا با یکدیگر روبه رو شویم . تنها کسی که می توانست در جهت مداوا به من کمک کند چشم هایش را بر روی من بست و به من پشت کرده بود. بغض گلویم را گرفته بود تصمیم گرفتم مقابل درب س خود را به آتش بکشم . دیگر طاقت این همه تحقیر و درد جسمی و روحی را نداشتم و میخواستم هرچه زودتر از این زندگی نکبت بار خلاص شوم که در آخرین لحظه موبایلم زنگ خورد و توسط شخصی که حامی روزهای سخت زندگیم بود با خواهش و دلداری های او ارام شدم و از این کار منصرف شدم .
می دانم کسی از خدا ناامید نیست من اگر خسته و ناامیدم از بدی خلق خداست و از نامهربانی آنها ، آدم هایی که در های دنیا را به رویم بستند کسانی که روزهای خوب مرا و آرزوهایم را نابود کردند.
مدتی بعد تلفن ناشناسی با من تماس گرفت و در حالی که کاملاً مرا می شناخت و از وضعیت جسمی ام با خبر بود پیشنهاد داد جهت درمان به خارج از کشور بروم او گفت به کشور ترکیه بیا تا از آنجا تو را جهت درمان به کشور فرانسه ببریم آنجا معالجه و برایت پناهندگی سیاسی خواهیم گرفت ، فکر هایت را بکن. در حالی که گیج و منگ بودم اصلاً این موضوع را جدی نگرفتم تا اینکه بعد از چند روز دوباره خانمی در مورد همین موضوع با من تماس گرفت و به من اطمینان داد وضع جسمانی ام و زندگی ام تغییر خواهد کرد دوست نداشتم کشورم را ترک کنم چرا که میدانستم بعد از رفتنم هرگز نخواهم توانست به کشورم باز گردم و از همه مهم تر می دانستم مادرم از دوری ام دق خواهد کرد به انها گفتم حاضرم بمیرم اما از خانواده ام دور نباشم.
وضعیت جسمانیم روز به روز بدتر می شد و درد و عفونت انگشتانم غیر قابل تحمل شده بود دکتر ارتوپد با دیدن انگشتانم در حالی که تعجب کرده بود گفت پسرم عفونت انگشتانت کمی مانده به استخوان برسد و درد آن مثل سیخ داغ و سرخی است که در انگشتانت فرو کنی چطور این درد را تحمل می کنی ؟
زخمها و خنجرهایی از پشت خورده بودم و نامردیهایی دیده بودم که درد انگشتانم در مقابل آنها هیچ بود . برای خونریزی و انگشتان خشک شده و عفونی ام به هر دکتری مراجعه می کردم نمی توانستند کاری برایم انجام دهند چراکه اطلاعات کافی در مورد بیماری من نداشتند و بعضی از انها در حالی که پول ویزیت خود را می گرفتند می گفتند اولین باری است که بیماری بر اثر برخورد با اشعه گاما به ما مراجعه کرده و باید جهت درمان به تهران بروی و ما نمی توانیم تو را معالجه کنیم.
یک روز در حالی که خون ریزی از بینی داشتم چشمانم سیاهی رفت و از حال رفتم وقتی چشمانم را باز نمودم دیدم در بیمارستان بستری هستم . چند روزی دربیمارستان بستری بودم هزینه درمان نداشتم از طرفی دختری که سالها قبل برای ازدواج انتخاب نموده بودم بعد از شنیدن فاجعه ای که برایم رخ داده بود و اینکه هرگز نمی توانم صاحب فرزند شوم مرا ترک نمود . درد جسمی برایم کم بود درد روحی نیز به آن اضافه شد . روزگارم سیاه و تاریک شده بود ، حالا می دانستم بعد از سیاهی هم رنگی هست مثل رنگ این روزهای من……. دلم دیگر خسته شده بود خسته … قوی ترین مسکن ها دیگر جوابگوی دردهایم نبود . شبها از شدت درد تا صبح نمی توانستم بخوابم . بعضی وقتها در ۲۴ ساعت ۳ ساعت می خوابیدم . تنها آرزوی شبهای من ندیدن فردا بود . دلگیرم از روزگار و از بی کسی ها و سکوت ها . هیچکس نمی توانست حالم را بفهمد . آرزوها و نفشه ها و جوانی و آینده ام نابود شده بود. نزدیک به سه سال است یک دل سیر شبها نتوانستم بخوابم . و در این مدت هرگز عفونت دستانم ترمیم نشده و من با درد شدید زندگی می کنم . هر روز می میرم هر روز می شکنم و هر روز می گریم افسوس روز های خوبم چه زود تمام شد.
همانطور که دکتر سازمان الف گفته بود در اینترنت جستجو کردم و دیدم برخورد من با اشعه گاما از نوع درجه ۳ یعنی شدیدترین و بالاترین آسیب است که از سوختگی ماهیچه های انگشت و پوست شروع می شود و با سرطان پایان می یابد . تصمیم به شکایت گرفتم که در کمال ناباوری ۲۵ درصد دیه برایم صادر کردند . چون کسی را نداشتم و بچه شهرستانی بودم که نه صاحب قدرت بودو نه پول ونه آشنا ولی در عوض طرف مقابلم …..
فریادم همچون فریادی زیر آب بود ـ شرکت پ دوباره شروع به کار کرد و آقای م و م در کمین جوانی دیگر تا او را هم به سرنوشتی شوم و تلخ من دچار کنند. من برای شرکت پ همچون نردبانی بودم تا برای سرعت بخشیدن به کار و درآمد کلانشان آدمهایی مثل من را زیر پای خود گذارند. موهایم درحال ریزش است و من دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم و می دانم کم کم به آخر زندگی نزدیک می شوم. برای من که خسته ام و بریده ام دیگر دنیا به آخر رسیده. در این دنیای پوچ و سرد احساس معنایی ندارد، در دنیایی که ارزش های انسانی سقوط کرده. تمام تنم می لرزد از زخم هایی که خورده ام دیگر نه حرص بدست آوردن را دارم نه هراس از دست دادن را ………………
امروز دیگر خسته شده ام و می نویسم بعد از دو سال به این نتیجه رسیدم باید حرف زد و فریاد کشید درد را باید فریاد زد تا همه بفهمند …
شهامت می خواهد بدون اشک خاطراتت را مرور کنی …
اشکهایم مانع نوشتن می شود…
محسن بخت شاهی

  1. پایگاه خبری صریح خبر » سر   سپتامبر 14, 2016  

    […] نامه و سرگذشت محسن بخت شاهی را در (اینجا ) […]

  2. مهدی   سپتامبر 16, 2016  

    باهات همدردم عزیزم انشاله سلامتیتو بدست بیاری خیلی غمناک بود ناراحت شدم از این همه ظلم ونامردی در حق زیردست.فقط ازت میخوام صبور باشی خدا بزرگه.افسوس افسوس

تبليغات
اعلام وصول تابناك وب صریح خبر تابناك وب صریح خبر صریح خبر

logo-samandehi