به گزارش صریح خبر روز دوشنبه ۱۷ آبان، فیلم چریکۀ تارا (۱۳۵۷) ساختۀ بهرام بیضایی در سینماتک خانۀ هنرمندان نمایش یافت.
چریکۀ تارا، سال ۱۳۵۷ در تالش فیلمبرداری شد و مراحل فنی آن سال ۱۳۵۸ به پایان رسید. این تاریخها به ترتیب، در ابتدا و انتهای فیلم درج شدهاند. اما به دلیل عدم رعایت حجاب، هیچگاه اجازۀ اکران نیافت؛ آنچنانکه فیلم مرگ یزدگرد (۱۳۶۰) نیز همین مشکل را داشت.
شرح فیلم :
بیوه زنی به نام تارا (سوسن تسلیمی) همراه دو کودک خردسالش از ییلاق به خانهاش بازمیگردد. در راه میشنود که پدر بزرگش مرده است. در جادۀ جنگلی، مردی غریب (منوچهر فرید) را با زره و کلاهخود در حال گریز میبیند. در ارثیۀ پدر بزرگ، تارا شمشیری مییابد که نمیداند با آن چه کند. مرد همسایه (محمد پورستار) از آن به جای خیش استفاده میکند اما فوراً پس میآورد. تارا آن را به جای داس و تبر و… به کار گیرد. اما آن شمشیر به این کارها نمیآید. کسی هم آن را نمیخرد. در نهایت، شمشیر را به دریا میاندازد. اسماعیل (سیروس حسنپور) پسرک سادهدل روستا به تارا علاقه نشان میدهد. اما تارا به او جواب منفی میدهد.
مرد جنگی (منوچهر فرید) [که در تیتراژ پایانی با عنوان «مرد تاریخی» معرفی شده است] در جاده بر تارا ظاهر شده و از شمشیر سراغ میگیرد. میگوید که همۀ تبار من با آن شمشیر جنگیده و کشته شدهاند و فقط همان برای ما باقی مانده است. مرد تصریح دارد که در هیچکجا نامی از ما برده نشده و نشانی از ما روی زمین نمانده است بجز آن شمشیر. اگر بدون آن بازگردم، امید ما نابود میشود! وقتی که یکی از اهالی، تارا را صدا میزند ناگهان مرد تاریخی ناپدید میشود. اما تارا او را شبهنگام در حیاط خانهاش میبیند و میترسد. جزر دریا، شمشیر را بیرون میاندازد و تارا آن را برمیگیرد. تارا با شمشیر در کنار دریا نشسته است که ناگهان سگی حمله میکند و او با شمشیر، آن را میکشد (خون حیوان، به طرزی اغراقآمیز بر لنز دوربین جاری میشود.) مرد تاریخی مجدداً ظاهر شده و تارا شمشیر را به او میدهد. اما او اظهار میکند که عاشق تارا شده و قادر نیست به دنیای خود بازگردد. میگوید که زخمهای من کهنه است اما پس از عشق تو، هر روز خون تازه از آن بیرون میزند. تارا نیمهشب از صدای گریۀ مرد، بیدار میشود. او در همان نزدیکی است.
پدر و مادر قلیچ، تارا را برای پسرشان خواستگاری میکنند. او مهلت میخواهد تا جواب دهد. مردان در روستا برای تعزیه آماده میشوند و مقرر است آن را در پای قلعۀ چهلتن برگزار کنند. آنها به شمشیر تارا نیاز دارند. اما او میگوید که شمشیر را به صاحبش پس داده است.
تارا بر قبر شوهرش رحمان نشسته است که خواهر شوهرش با چادر و روبنده، پیش آمده و او را برای برادرش آشوب (سیامک اطلسی) خواستگاری میکند. اما تارا او را با عتاب میراند. بجز قلیچ (رضا بابک) و والدینش، همه به تعزیه میروند. تارا برای جمع کردن هیزم میرود که قلیچ به سراغش میآید. آنها اسب سفیدی را خونآلود میبینند. قلیچ میپندارد که اسب مجلس شبیه(خوانی) است که گریخته. قلیچ از پی آن میدود و مرد تاریخی هویدا میشود. تارا میگوید که من به مردی مثل قلیچ نیاز دارم. اسب به سمت قلعۀ چهلتن میدود و قلیچ میرود تا آن را به مقصد برساند. مرد تاریخی قصۀ چهلتن کشتهشدگان خود را حکایت میکند. نیمهشب تارا شمشیر را در خانهاش مییابد. صبح هنگام، مرد همسایه خبر میدهد که دیشب مردی تا صبح در حیاط خانهات راه میرفت و چند قطره خون هم روی زمین ریخته بود. اما اکنون از خونها خبری نیست.
تارا بر قبر پدر بزرگش نشسته است. پدر بزرگ از پشت درختی قطور بیرون آمده و با تارا صحبت میکند. او از صدای گریهای میگوید که دیشب از خانۀ تارا میآمد: «این، علامت بلا است. وای به وقتی که اهل دردی، گریه کند و تو راحت خفته باشی، چون زمین از آن به لرزه میافتد.» تارا میگوید که من گریه نمیکردم و راحت هم نخوابیده بودم. اما صدای گریه را شنیدم. قلیچ میرسد و به تارا خبر میدهد که اسب زخمی به قلعۀ چهلتن گریخت، آن اسب برای مجلس شبیه نبود. تارا ماجرای مرد تاریخی را میگوید که عاشق او شده. میگوید سعی کردم که او برگردد و آزاد شود تا من را هم آزاد کند. چون پدر و مادر قلیچ، منتظر جواب من هستند. پدر بزرگ سکوت کرده است. اهالی روستا با سنگریزههایشان یکصدا بر سنگ قبرها میکوبند!
اهالی در پای قلعۀ چهلتن جمع شدهاند و مضحکهای اجرا میکنند و به عروسکها چوب میزنند! تارا چشم به قلعه میدوزد و از کوه، بالا میرود. مرد تاریخی در قلعۀ چهلتن قصۀ جنگ و شکست خود را در میان موسیقی رزم و صدای چکاچک شمشیر، برای تارا حکایت میکند و میگوید: «از دریای محیط تا دریای حاشیه [یعنی از خلیج فارس تا دریای خزر]، همه دشمنان من بودند. این، همان جایی است که فرق من شکافت. این، جایی است که هفت برادر من ناپدید شدند. این، جایی است که پرچم فتح ما شکست. این، جایی است که لشکر قدّار، کشتههای ما را لگدکوب سمّ ستوران کرد… کتاب خدا را با ما به شهادت نهاده بودند و سوگند خود را به چند سکه شکستند. چگونه در محاصرۀ آتش و دود و دریا میتوان گریخت؟» تارا میگوید دیشب دعا کردم تا تو برگردی.
تعزیه بدو حرف و کلام، در جریان است (اما آنچه اجرا میشود به بازی کودکان میماند و نه تعزیه! با یک موسیقی حزنانگیز و نه حماسی!) اهالی روستا، به طور اغرقآمیزی گریه میکنند. اکنون مرد تاریخی، تارا را به جنگل برده و صحنۀ اصلی جنگ را به او نشان میدهد و میگوید: «پای هر درخت، یکی از تبار من سر بریده شد. هزار کماندار نعره کشیدند. ظهر بود و ما به نماز رفته بودیم.» تصویری از سرهای بریده بر نیزه. «در تمام آبادی از رعیت، هزار تن کشتند که هفتصد تن از آنان حامل قرآن بودند (یعنی قاتلان، حامل قرآن بودند). چه کسی ما را به ایشان وانهاد؟ چه کسی سوگند خود را با ما شکست؟» تارا میگوید چه کنم تا (به قوم خود) برگردی؟ هرچه بخواهی دریغ ندارم. مرد تاریخی خداحافظی میکند و تارا میگوید: پس دیگر برنگرد. قلیچ سرمیرسد. از تارا گله میکند که چرا به او التفات ندارد. مجلس شبیه، تمام شده و تعزیهخوانان بر زمین نشستهاند. تارا (به شکلی توهینآمیز) از وسط معرکۀ آنان میگذرد در حالیکه تعزیهخوانان لباس خود را تعویض میکنند.
آشوب، فرزندان تارا را ربوده و آنها را در دامگاه قرار داده است. تارا سرمیرسد و بعد از آزاد کردن آنها، آشوب را متهم میکند که برای رسیدن به او، شوهرش را کشته است. اهالی، درختی را قطع میکنند و تارا میبیند که از آن خون تازه بیرون میآید؛ همانجایی که مرد تاریخی قصۀ جنگ خود را گفته بود. آشوبِ غمزده که نتوانسته مرغابی صید کند، دامگاه خود را ویران میکند و از آبادی میکوچد. شش زن چادری نقابدار، که همواره با او هستند بر رفتن او مویه میکنند.
در مزرعه، پدر قلیچ به تارا میگوید: «امروز آخرین مجلس شبیه را درمیآورند، تارا! تو تا امروز فرصت خواسته بودی». تارا میگوید: «با پدر بزرگ صحبت کردم. راضی بود». همان لحظه اسب خونآلود مذکور، ناگهان به مزرعه میآید و سعی اهالی برای گرفتن او بیفایده است. اما اسب در نزد تارا، آرام میگیرد. او بر اسب سوار شده، به دریا میرود. اما اهالی روستا به آخرین مجلس شبیه میروند.
تارا گویی که در دریا غسل تعمید میگیرد. در ساحل، شمشیر کذایی را از زیر شنهای دریا بیرون آورده در صحبت با مرد تاریخی، او را متهم میکند که همۀ داستانهایش دروغ است و کسی قبیلۀ تو را نمیشناسد. مرد تاریخی میگوید: «داستان قبیلۀ من در کتابی نیست؛ در خاک و باد و گیاه است. ما بودیم و دشمنانی هزار اسب». تارا از مردان قبیلۀ او سراغ میگیرد که ناگاه یک سپاه حدود ۲۰۰ نفره، از دریا سر برآورده به سمت ساحل میآید، با نیزه و شمشیر و زره. بر نیزههای آنها، سرهایی بریده است که همگی، دستار سفید بستهاند (به نشانۀ عرب بودن و مسلمانی). مرد میگوید: مرا آزاد کن. تارا میگوید: خودت آزاد شو! مرد تاریخی: مرا ریشخند میکنی!؟ من میتوانم از دست تو آزاد شوم.
مرد تاریخی به دل جنگل میدود و تارا نعرهزنان از پی او. مرد ماجرای جنگ خود را مجدداً تعریف میکند. او سردار سپاه خود بود. هنگام نماز گزاردن در کنار دریا، دشمنانشان به آنها تیر زدهاند و آنها تشنه بودهاند. مرد تاریخی: «طایفۀ من به خاموشی پیوست اما از مردمان زمین خیر ندید. ما برای ایشان جنگیدیم اما ایشان راه پنهان را به دشمنان نشان دادند». او شمشیر میکشد تا خود را آزاد کند. تارا مخالفت کرده، میگوید که به او علاقهمند شده است. مرد گمان دارد که ریشخند میشود و آن را بدبختی میخواند. تارا میگوید: عاشق بدبختی تو شدهام. مرد ناپدید میشود اما تارا با توسل به قوای زنانه، او را بازمیگرداند. مرد تاریخی: «افسوس! چرا نمیتوان دوباره مُرد! در میدان جنگ، من پیروزم. اما این جنگ، عادلانه نیست. تو قویتری و این، شمشیر من است؛ افتاده به نشانۀ تسلیم». تارا، مرد تاریخی را به خانهاش دعوت میکند. اما او میگوید: «این غیر ممکن است، همسر مردهای شدن. تو شاید میتوانستی مرا زنده کنی! اگر قیمتش را بپردازی» تارا: «هر چه باشد میدهم.» مرد: «حتی بچههایت!؟» تارا: «یعنی آنها اینقدر بیرحم هستند؟» مرد: «آنها، عوض میطلبند.» تارا: «بچهها را نه! زندگی آنها در دست من نیست.» مرد: «میبینی! تو نمیتوانی مرا زنده کنی! و نباید برای من بمیری!» تارا میگوید: من میتوانم بمیرم. فقط باید بچهها را به قلیچ بسپارم. صبر کن تا برگردم. مرد: صبر میکنم.
اما مرد تاریخی منتظر او نمانده، با اسب زخمیاش به دریا میزند. تارا از پی او، با شمشیر به موجهای دریا حمله میکند تا مرد تاریخی را پس بگیرد. (در یک سکانس طولانی و خستهکننده) امواج دریا، تارا را عقب مینشانند. قلیچ سر میرسد و خبر میدهد که مجلس شبیه (تعزیه) تمام شد. تارا با اشارهای به دریا، میگوید: «تمام شد. راحت شدم. چه وقت عروسی میکنیم قلیچ؟» قلیچ: «هر وقت که تو بخواهی! اما روز خرمن، از همه بهتره!» تارا: «این شمشیر را ببین! آنها از گرفتنش منصرف شدند. این، نزد ما میمانَد».
سینما پرس