پلان یک
دخترکی با چشمان معصومش ، ذل میزند در چشمانت و با نگاهی حسرت بار نگاهت را به چرخ بازی های آن سوی خیابان سوق میدهد ، دوست داشت دست پدرش را بگیرد و داد بزند سرش که من شهر بازی میخام اما چرخ و فلک نیز با وی یار نبود
و همچنان چشمانش که “هزار حرف نگفته داشت”
پلان دو …
دختر جوانی زیر سایه ساختمان یکی از ادارات، زندگی را وا داده و آبرویش کمی آن طرف تر ، رودخانه با خودش برده بود ، میگفتند او دانش آموز زرنگ مدرسه بود اما….
پلان سوم…
جوان خوش قامتی رجوع میکند و سرش را پایین نگه میدارد و فقط دستش را دراز میکند تا پولی بگیرد و برود خود را مثلا بسازد میگویند او نیز فوتبالیست و والیبالیست مشهوری بود ، معلم خوش هیکلی بود که خوش تیپی اش شهره خاص و عام بود
در شبانه روز با چقدر از این مدل جوان ها برخورد میکنید و با خود میگوید چرا این به چنین روزی افتاده است.
مادری که همسرش معتاد است برای اشتغال در جایی رجوع میکند اما متاسفانه با اولین خواسته ای که روبرو میشود….
چرا به جامعه ی دچار شده ایم که اعتیاد امان از جوان ها که نه از خانواده هایشان نیز گرفته است و فقط ژست عاقل اندر سفیه میگریم و میگوییم اینها مجرم نیستند بلکه بیمارند، خب برای این بیمار چه چیزی تجویز کرده اید؟ گرسنگی فرزند؟ بی آبرویی همسر؟ حسرت آغوش برای فرزند؟
دقیقا چه چیزی تجویز کرده اید ؟
قربانتان بروم پشت آن میز شکیل و زیر باد کولر هیچ تصمیم درستی گرفته نشده است ، میگویید نه ، کمی در جامعه قدم بزنید و از سانسور بکاهید از تشریفات بکاهید و بروید بطن جامعه ، بروید آمار دقیق را ببینید
اما انتظار نداشته باشید دو فردای دیگر ان فرزند حسرت خورده و شاید عقده ای شده ، آن مادر از همه چیز بریده حس خوبی به وضعیت داشته باشد
و همچنان “چشمانش که هزار حرف نگفته داشت”
✍️ بهرام سبزی